زندگی تمام نمی شود و ما هم
گاهی وقتا خیلی دیر به خودمان میایم انقدر دیر که تمام چیزهای را که داشتیم را باختیم و همه چیزمان نابود شده .
این به دیر به خودمان امدن عواقب جبران ناپذیری دارد و اگر هم بتوانیم جبران کنیم به اندازه تمام زندگی طول می کشد و به اندازه تمام خودت .
گاهی از سرمان می گذرانیم ما که مرده ایم ما که به فنا رفتیم و ما که چیزی برای از دست دادن نداریم اما این زندگی و روزگار دست بردارمان نیست حتی اگر هم برویم زیر دو متر خاک هم دست بردارمان نیست .
این روزگار و زندگی مثل زنجیر ما را بخود بسته و ما زنجیر شدیم به این زندگی و این زنجیر همیشگی ست.
کارهای و رفتارهای از ما سر می زند که جبران نمی شود چون ما خود را هدف قرار دادیم ما خود را به نابودی می کشانیم و این کارها و رفتارها که چه بلای سر ما نمی اورد شاید چون میخواهیم خود را نابود کنیم و شاید می گوییم دیگر منی وجود ندارد که بخواهیم درست زندگی کنیم می گوییم از این بدتر که نمیشود اما از این بدتر هم هست و می شود تا جایی که حتی نمی توانیم تصورش کنیم. گاهی بیخیال خودمان میشویم انقدر بیخیال که چیزی برایمان مهم نیست هیچ چیز اما زمانی به خودمان میاییم که کار از کار گذشته و من ماندم با روزهای که تمام نمی شوند و مرا تمام نمی کنند.
و ما ساده می اندیشیم و انچنان ساده که روزهایمان را برباد داده ایم
زندگی سخت تر از ان است که من و تو می اندیشیم .
و زندگی تمام نمیشود و ما هم تمام نمی شویم فقط کاری می کنیم که این زندگی را سخت تر بگذرانیم سخت از ان که تصورش را می کنیم سخت تر از ان که الان هستیم و سخت تر ....
- ۹۵/۰۹/۲۳