بن بست

اندر احوالات اینجانب

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۳ ق.ظ

چند روز پیش رفته بودم بازار یه گشتی بزنم البته فک کنم حالم هم خوب نبود و عصبی بودم.

داشتم میچرخیدم که چیزی نظرمو جلب کرد رفتم پرسیدم چند؟ اقا دیر جواب داد باز گفتم چند؟ گفت یه لحظه واستا الان میگم اقا نمیتونست خوب حرف بزنه فقط از کنارش رد شدم با اندوهی از ناراحتی که  وصف شدنی نیست و حال خراب من خرابتر شد.

کمی مانده بود تو بازار گریه کنم نه بخاطر فروشنده بخاطر رفتارم بخاطر خودم و

اما الان که یادم افتاد نه تونستم تست لعنتی رو بزنم و نه هیچی فقط با نوشتنش گریه ام دراومد .

من بدم به اندازه ای که حتی نمیتونی تصور کنی

خیلی عصبی شدم خیلی ... که حتی نمیتونم خودم را تحمل کنم .این زندگی بدجور مرا به فنا داد

  • ۹۵/۰۹/۱۴
  • اینجانب